یادداشتهای مردی که همچنان می نویسد
در همین افکار مسخره غوطه ور بودم که نگاهم چرخید به سمت چپ جاده و کلا حالم دگرگون شد...
فکر نمیکنم وسط آن جاده جز این،اتفاق دیگری میتوانست انقدر خوشحالم کند.
هر چند به قول دوستی زیبایی این صحنه ها را شاید فقط نقاشی بتواند منتقل کند اما دیدن این عکس هم خالی از لطف نیست...
من اگر میتوانستم بازیگر شوم،دلم میخواست رابین ویلیامز بودم(البته نمیخواهم مثل او بمیرم)
من اگر ژورنالیست...دلم میخواست مسعود بهنود بودم
من اگر بازیگر زن...دلم میخواست سیمین معتمدآریا بودم
من اگر زندانی سیاسی...احمد زیدآبادی
من اگر درخت...نارون بعد هم بید مجنون
من اگر صدای زنانه...صدای آشا محرابی
من اگر روزنامه...یاس نو1
من اگر حیوان...فیل
من اگر روز...چهارشنبه
من اگر ساعت...دوازده و نیم شب
من اگر نوشیدنی...چای داغ دیردم و خوش طعم
من اگر دسر...فالوده(پالوده)
من اگر رنگ...سبز کمرنگ(رنگ برگهای درختان در اولین روزهای بهار)
من اگر کشور...ایران،بعد هم ایتالیا و استرالیا
من اگر قاره...جنوبگان،بعد هم اقیانوسیه
من اگر جرم آسمانی...پلوتو
من اگر برند تجاری...سونی
من اگر ماه...مهر،بعد هم آذر
من اگر لباس...تی شرت(البته نه تنگ و چسبان)
من اگر پایهی تحصیلی...سوم دبستان
من اگر کتاب درسی...فارسی،بعد هم علوم
من اگر هنر...موسیقی
من اگر ساز...ویولون سل
من اگر آهنگساز...یانی
من اگر جزئی از طبیعت...کوه
من اگر درخت میوه...گردو
من اگر بازیگر مرد ایرانی...مهدی هاشمی
من اگر بازیگر رنگین پوست...مورگان فریمن
من اگر سلبریتی ای که بازیگر و خواننده نیست ..کیت میدلتون(یکی از دوست داشتنی ترین زنهایی که میشناسم)
من اگر جاده...کویری ترین و بی آب و علفترین و خلوت ترین جاده ی دنیا
من اگر فحش دوستانه! ... خیلی خری(با عرض پوزش)
من اگر فحش متنفرانه ! ... برو گمشو حالم ازت بهم میخوره(خیلی خیلی معذرت)
من اگر کارتون...بچه های کوه آلپ بعد هم بچه های مدرسه والت
من اگر شخصیت کارتونی...لوسین(در کارتون بچه های کوه آلپ)
من اگر برنامه رادیویی...روز هفتم(خیلی سال پیش از رادیو بی بی سی پخش میشد)
این فهرست میتوانست خیلی طولانی تر باشد،اما برای بعضی چیزها مثل خواننده یا غذا ! نتوانستم انتخابی داشته باشم
---------------------------------------
1روزنامهی دوست داشتنیای بود،اما خیلی زود توقیف شد،فکر کنم سال 83 یا 84
پی نوشت :
در این روز و شب به دور از خانواده،خواستم به یاد ایام گذشته تنهایی قدم بزنم اما ظاهرا خدا نوشته قبلی را خواند و به جای دو پای شکسته،درد کمرم را تشدید کرد و نتوانستم آن مقدار که دلم میخواست راه بروم.
یک : فردا آخرین روز نمایشگاه کتاب است و من هم تا همین 3-4 ساعت پیش قرار بود بروم آنجا اما تصمیمم عوض شد و نمی روم.چند جلد کتاب میخواستم بخرم که همینجا هم میتوانم تهیه کنم،هدف اصلی ام از رفتن به نمایشگاه قرار گرفتن در فضا و حال و هوایی بود که سالها از آن فاصله گرفته بودم،که نشد...
اخلاقهای بدی دارم،در کنار استبداد خاص درونی و ذاتی ام،اخلاق مزخرف دیگری دارم که متضاد این یکی است و باعث میشود در مواقعی مثل امروز که احساس میکنم در طرف مقابلم نارضایتی(هر چند به شدت نامحسوس و زیر پوستی) نسبت به بعضی کارهایم وجود دارد،تصمیمم را عوض کنم و کاری که دوست دارم را انجام ندهم..
نمیدانم،شاید علاوه بر نارضایتی همسرم فشردگی و حجم بالای امور شغلی ام در هفته ی پایانی اردیبهشت هم در این تغییر نظرم بی تاثیر نبود...
دو : یکی دیگر از خصوصیات مزخرفم،پشت گوش اندازی بی حد و حصر در بعضی کارهاست.آخرین موردش همین پایان نامه ی کوفتی است.سه ماه پیش جلسه دفاعم بوده و من هنوز نرفتم امضای داورها را بگیرم.یعنی دیروز رفتم،اما استاد عزیز گیر سه پیچی داد و باز کارم عقب افتاد،بابت این موضوع به شدت اعصابم خرد است و امروز حسابی از بستگانش یاد کردم...
سه : در کنار این اخلاقهای مزخرف و بینی شکسته و اِبی گونه و دندانهای زرد و کج و کوله و دستان دائم الاگزما،یک ویژگی مزخرف دیگری هم دارم و آن این است که آدم بد مریضی ای هستم،همه جا شنیدم و خوانده ام که دوره ی شروع و رفع علائم سرماخوردگی 3 روز است،اما من الان یک هفته است سرفه و عطسه و آبریزش از همه جا را همراه خودم دارم و امیدی هم نیست که طی 3-4 روز آینده خوب شوم.
چهار : به راستی هدف ما آدمها از بچه دار شدن چیست؟؟؟
پنج : سیاوش قمیشی یک آهنگی دارد به اسم "دوزخی".
میخواند :
کسی مثل تو،توو هرم نفسم جاری نشد
کسی جز تو به سرم دست نوازش نکشید
کسی جز تو منُ به ظلمت شب نسپرد
کسی قلب منُ مثل تو به آتش نکشید
. . .
من هنوز دوزخی عشق دروغین توام
از تو این تشنه تنِ خسته به انتها رسید...
شش : اعصاب ندارم،خوابم هم نمی آید!
شادمهر عقیلی هم یک آهنگی دارد که تقریبا دیگر خیلی قدیمی به حساب می آید و هر بار شنیدنش احساسات قدیمی را زنده می کند و بعد از این همه سال که خاطرات تلخ کمرنگ شده اند،شنیدن این آهنگ دیگر آزار دهنده نیست و یک جورهایی شیرین هم هست...
یک جایی در همین آهنگ شادمهر میخواند:
میدونی که بی تو سخته زندگی
اما نگات،جون سپردن دل منُ چه آسون میگیره...
کلا یاد گذشته ها بخیر...!
سریال شهرزاد در کنار همه ی کم و کاستی هایش،زیبایی ها و محاسنی هم داشت که یکی از آنها دو-سه کار خوب از محسن چاووشی است.
از میان کارهایی که چاووشی برای شهرزاد ساخته،74 ثانیه ی ابتدایی "ماه پیشونی" را خیلی می پسندم،ملودی بسیار زیبایی دارد،یک طوری است که وقتی گوش میدهمش،روح و جانم درگیرش میشود و همه ی پلیدیهای وجودم را فراموش میکنم و احساس میکنم(فقط احساس میکنم) که مثل روزی که از مادر زاده شدم پاک و بی آلایشم...مخصوصا آنجا که می گوید :
میون این همه سرگردونی
دل من گرفته ماه پیشونی
بیا باز دوباره بی تابم کن
منُ توو رنگ چشات خوابم کن...
بعد از سلامتی،موسیقی بزرگترین و ارزنده ترین نعمتی است که باید بخاطر آن بینهایت خدا را شاکر باشم...
در همین افکار مسخره غوطه ور بودم که نگاهم چرخید به سمت چپ جاده و کلا حالم دگرگون شد...
فکر نمیکنم وسط آن جاده جز این،اتفاق دیگری میتوانست انقدر خوشحالم کند.
هر چند به قول دوستی زیبایی این صحنه ها را شاید فقط نقاشی بتواند منتقل کند اما دیدن این عکس هم خالی از لطف نیست...
پی نوشت:
یادم نرفته که گفته بودم دیگر نمی نویسم،اما خب،آدم است و تغییراتش!
آنقدر باران آمده این چند روز که آسمان به حالت تنظیمات کارخانه برگشته و از تمام آلودگی ها پاک شده و امروز که باز هوا آفتابی شده همه چیز تمیز و شفاف است و ترکیب کوههای اطراف شهر با ابرهای سفید و آسمان آبی و تلالو نور خورشید آنقدر دلانگیز است که انسان آرزو میکند کاش پرندهای بود و بال میگشود و دل میسپرد به آبی آسمان و گم میشد در بیکران این پاکی و زیبایی...
پینوشت:
فضای دلم غبارآلود و هوایش ابریست...کاش آسمان دل من هم ببارد...
تا در حضور تو،آشفتهی خویشم/در سفرهی عشقت درویشِ درویشم
دمِ آن آقا یا خانمی که نمیدانم سِمَتش چیست در رادیو پیام،اما مسئولیتش انتخاب آهنگ است،گرم!
آهنگهایی که برای ساعات شب انتخاب میکند واقعا مناسب و بجاست و امشب من هر بار که پیچ رادیو را باز کردم حظ بردم از موسیقی های در حال پخش.
یک آهنگ جدید(برای من جدید بود البته) هم شنیدم.آقایی به نام علیرضا شهاب خوانده،به نام هر لحظه با من باش.
ملودی و تنظیم آنچنانی نداشت اما شعرش عالی بود...
"هر لحظه با من باش،در روح من جاری
تکرار شو در من،در خواب و بیداری
گهواره مهتاب،شب خواب می بینه
که از چشای تو،انگور(اندوه؟)می چینه
هر ماجرا شیرین،هر روز رویایی
بی تو همه کابوس،کابوس تنهایی
هر لحظه با من باش،در انزوای من
تا آخر قصه،تا ماجرای من..."
***
آهنگ مِلو و آرامیست،برای این ساعت شب مناسب است...
بعدا اضافه شد:
رفتم تحقیق کردم دیدم اولا که این آهنگ مال سال 86 است و اسم درستش "هر لحظه" می باشد! شاعر هم خانم ساناز صفایی هستند. این آقای خواننده هم آقای دکتر علیرضا شهاب هستند و در ضمن تنظیم این آهنگ کار آقای چراغعلی بوده!!!من به غلط گفتم تنظیمش خوب نبود،الان که چند بار گوش دادم پی بردم که خیلی هم عالیست!
استاد گرانقدر! بعد از 2 روز جواب ایمیل بنده را داده که در چکیده انگلیسی،was و were به is و are تغییر داده شود!!!
این بیماری مزخرف هم روز به روز در حال شدت گرفتن است...نمیدانم چرا اینطور شده این بار،هیچوقت انقدر طولانی نبود دوره ی بیماری ام.
بروم ببینم میتوانم اصلاحات مورد نظر استاد را انجام دهم یا خیر،تلاشم را میکنم اما پیشاپیش چشمم آب نمیخورد...
درست یا غلط،حداقل در این دنیای مجازی آدم برونگرایی بوده ام...
فکر و احساسم را پشت هیچ نقابی،پشت هیچ جمله ی پیچیده و نامفهومی پنهان نکرده ام...
.
.
.
هر چه فکر میکنم،یادم نمی آید قبلا در مورد موضوع مثبتی این همه تلاش کرده باشم و خودم را تحت فشار گذاشته و اذیت کرده باشم.اما بعضی چیزها از کنترل ما خارج است،هر تلاشی بیهوده است و چیزی را عوض نمیکند...
گاهی به نظر می رسد بهترین کار این است که سرت را بندازی پایین و بروی پی زندگی خودت...
پی نوشت :
چرا این مریضی نمیرود پی کارش ؟ حوصله ی این یکی را ندارم در این وضعیت...
امروز به شدت بد حال شدم و بالاخره مجبور شدم بروم دکتر و کاشف بعمل آمد که بیماری بنده نه یک سرماخوردگی ساده بلکه عفونت شدید در سینوسها می باشد و باید آنتی بیوتیکهای قوی مصرف کنم برای رفع عفونت...
کلا وقتی دروازه ی بلا باز میشود،بلاهای روحی و جسمی با هم می آیند و در حال حاضر بنده چون موجودی ضعیف و بی دفاع در گوشه ی رینگ قرار گرفتم و هر کسی از راه میرسد مشت و لگدی(روحی البته)نثارم میکند و میرود...
کمی عطوفت و مهربانی ام آرزوست...
و نامه های به مقصد نرسیده ای که فرجامشان زنده بگور شدن کنار ریل قطار شد...
کاش دفترهایم را نگه داشته بودم...کاش نمی سوزاندمشان...
همه چیز درهم و برهم شده،به حدی که حتی نمیتوانم تشخیص دهم الان دقیقا کجا هستم...
منِ بی جنبه...
یک جایی خوانده بودم اگر واقعا تصمیم به انجام کاری دارید بیش از اندازه به آن فکر نکنید یا در موردش ننویسید با حرف نزنید،چون وقتی این کارها را انجام میدهید مغزتان دچار سوءتفاهم میشود و فکر میکند آن کار انجام شده و بدین ترتیب اشتیاق و انرژی اولیه را از دست داده و به مرور دست از تلاش برای محقق شدن آن کار می کشید. (اصل مطلب یادم نیست،اما منظورش همچین چیزی بود تقریبا).
من هم الان آمدم بنویسم که یادم نرود و ننویسم و زیاد فکر نکم در مورد اینکه دلم میخواهد آن وبلاگ رادیویی را که در برنامه اول متوقف مانده ادامه دهم،همچنین دلم میخواهد دو سه کلیپ با آهنگهایی که دوست دارم بسازم...چیزهای دیگری هم دلم میخواهد،اما مریضم و حال ندارم بنویسم.
پی نوشت:
دم خدا گرم که هرزگاهی(به موقع البته) بلاهایی سرم می آورد تا قدر عافیت را بدانم،از صبح در کلِ یک سوم میانی صورتم(البته زیر پوست منظورم هست)احساس خارش و سوزش دارم و هرزگاهی عطسه های خرکی میزنم...
کماکان آن حس خیلی بد را نسبت به خودم دارم...
خوب یا بد،من عاشق نمایشهای رادیویی ام،آن قدیمی ها را با فاصله ی خیلی زیاد،بیشتر از نمایشهای جدید دوست دارم.
صداهای آن قدیمی ها را که میشنوم همه ی روحم درگیرشان میشود،بین آن همه صدای خوب نمیتوانم بهترینی انتخاب کنم،اکبر مشکین،نصرت اله محتشم و به خصوص مانی و رامین فرزاد و مهناز(که چقدر دوست دارم صدایش را،مخصوصا وقتی در یکی از نمایشها گریه میکرد! و کشتم خودم را بفهمم فامیلی اش چه بوده که نشد،اگر 50-60 سال زودتر به دنیا آمده بودم بخاطر صدایش هم که شده عاشقش میشدم و به خواستگاریش می رفتم!)
امروز یک جایی در مورد رامین فرزاد میخواندم،که چه زندگی رقت باری داشته در اواخر عمر...اعتیاد و ...و چقدر دلم سوخت..آن صدای گرم و معصوم...
الان دارم قسمت آخر نمایش "گلی از بوستان خدا" را برای nامین بار گوش میدهم...
بی جنبگی ام از کنترل خارج شده الان!دوست دارم برگردم عقب و با مریم این داستان که مهناز اجرا میکند نقشش را ازدواج کنم!!!
خجالت آور است!!!!
در واقع زندگی به تلخی و سنگینی نوشته های این صفحه نیست.ساعتها و روزهای خوبی هم هست که ثبت نمی شوند،شاید به این دلیل که فکر میکنم اگر زیادی به آنها فکر کنم یا در موردشان بنویسم مثل ماهی از دستانم می لغزند و از دستشان میدهم...
این صفحه ی مجازی به نوعی غار تنهایی من است،شاید جای دوست نداشته ام را پر میکند،دوستی که از بد روزگار فقط همنشین ناله ها و گلایه ها و درددلهای غم انگیز من شده...
فکر میکنم دو بار اینجا این جمله را گفتم،لازم است برای سومین بار هم اعلام کنم که همه رنجی که می برم از خریت خویشتن است.حماقت و بچگی های من تمامی ندارد ظاهرا.دستی دستی خودم را گرفتار میکنم.
نمیدانم چرا نمیتوانم مثل میلیون میلیون آدم نرمال روی زمین،آدم وار زندگی کنم.نمیدانم کار باید به کجا برسد،چه اتفاقی باید بیفتد که نیفتاده هنوز،چه چیزهایی باید بشنوم که نشنیدم که سرم به سنگ بخورد و دست بکشم از این حماقتهای بچه گانه.
از خودم شاکی ام،متاسفانه اینجا هم نمیتوانم همه چیز را بنویسم،اما به حد بی نهایتی از خودم متنفرم در این لحظه،همه چیزم را بی ارزش کردم،همه چیزم شده دم دستی،خودم را بی شان کردم،خودم را بی شخصیت کردم.
نمیدانم این چه افکار ساده لوحانه ای است که من دارم،چرا فکر میکنم در ارتباط با آدمها،ایجاد حس مشترک کار خیلی سختی نیست و هر وقت احساسی نسبت به کسی دارم،یقینا او هم چنین حسی دارد.چرا بیش از حد به حس ششم لعنتی ام اعتماد میکنم...
من اگر به جای اینکه فقط اسم مرد را یدک بکشم،کمی جنم مردانه داشتم،وضعیتم این نبود،به این سادگی خودم را در معرض قضاوت و مقایسه ی دیگران قرار نمیدادم...
کاش میشد کسی را خبر میکردم بیاید تا جایی که میخورم کتکم بزند!
این مریضی لامصب،دو-سه روز سرکار نرفتن و عقب افتادن کارهام،رفع نشدن اشکالات اون پایان نامه کوفتی،ماموریت شش روزه ی پیش رو و دو سه مورد دیگه که قابل گفتن نیستن باعث شده که الان بیام اینجا بنویسم حالم خوب نیست...
اصلا حالم خوب نیست...
بعدا اضافه شد:
-بانوی موسیقی و گل...
شاپری رنگین کمون...به قامت خیال من...مل مل مهتاب بپوشون...
"تندیس"یکی از دوست داشتنی ترین های ابی برای من
-استاد؟؟؟؟؟
چک کردن گوشی همسر کار درستی نیست و هیچ چیزی نمیتواند این کار را توجیه کند.
بعد از شش روز به خانه برگشتم و لابد میخواسته اطمینان حاصل کند جز نام خودش نام زنانه ی دیگری اضافه نشده به کانتکت لیستم!
چقدر سطح اعتماد بین ما بالاست!!!
پی نوشت:
قطعا مشکل از من است که آدم زندگی مشترک نیستم.اعصاب به شدت به هم ریخته و داغونی دارم.روی گوشی هم پسوورد گذاشتم تا خیال جفتمان راحت شود...
به لپ تاپم دسترسی ندارم،عادت ندارم به اینکه با گوشی تایپ کنم.اما خیلی دلم میخواست چند خطی بنویسم از سرچشمه ی زلال مهربانی،از آسمان پاک و آبی محبت،از نسیم روح بخش دوستی،از خورشید تابان رفاقت،از ظریف ترین و از حساسترین گلی که تابحال شناخته ام...
خالصانه و خاشعانه ارادتمندش هستم،از داشته و نداشته هایم مدد میگیرم تا احترامش را آنگونه که شایسته اش است حفظ کنم...
اگر نبود این دوست عزیز و مهربانم،اگر رهایم کرده بود،حتم دارم الان در منجلاب سیاهی و تباهی در حال دست و پا زدن بودم.
این روزها یکی از بزرگترین خواسته هایم از خدا سلامتی و موفقیت او و تداوم حضور نازنینش است...
کاش توان و اراده ای داشته باشم که هیچگاه وجود عزیزش را نیازارم...
چرا همه چیز انقدر مبهم است؟
نه از درست بودنش مطمئن هستم و نه با قاطعیت میتوانم بگویم اشتباه است.
نمیخواهم فکرم بیش از این درگیر شود اما مگر میتوان جلوی فکر و خیال را گرفت؟؟
این دیگر چه مدلش است واقعا؟
من که هر چه فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم،کاش کسی بود و میگفت الان من در حال مجازات شدنم یا این پاداشی از جانب خداست برای خوبی های نداشته ام؟؟؟
در حال حاضر کلافه ام!
چه میشد اگر این دنیا این همه قاعده و قانون نداشت و من الان میتوانستم همه قول و قرارها را بشکنم و کاری را انجام دهم که حالم را خوب میکند...
مگر قرار است چقدر زندگی کنیم؟مگر این شور و شوق تا کی در وجود ما زنده است؟تا کی حوصله ی گل گفتن و گل شنفتن داریم؟
اصلا من مانده ام! اگر قصدت این باشد که کار خیلی بد و غیر اخلاقی انجام دهی هیچ مشکل و محدودیتی وجود ندارد و به راحتی به هدفت میرسی اما اگر برعکس این باشد و بخواهی کار مثبت و خوبی را انجام دهی مدام دچار مشکل و گرفتاری و دردسر میشوی!
همه زندگی ما همین بوده...هیچگاه قدر لحظه های ناب زندگی مان را ندانستیم و همواره حسرت گذشته را میخوریم...
پی نوشت:
سه هفته گذشت و مثل اینکه قرار نیست این سرماخوردگی دست از سر من بردارد.
اگر از اول راستش را گفته بودم احتمالا ناراحتی و دلخوری به وجود نمی آمد و همه چیز همان موقع تمام میشد.
نمیدانم چرا در آن لحظه آن دروغ احمقانه را گفتم،شاید نگران این بودم که اگر راستش را بگویم باور نکند،برای همین فکر کردم اگر کلا همه چیز را کتمان کنم بهتر است.
در هر حال،دیشب به توصیه ی یک دوستِ بدرد بخور رفتم و راستش را گفتم،گفتم می شناسمش و در فلان کار کمکم کرده است.عکس العملش مثبت بود و به نظر می رسد حساسیتش خیلی کمتر شد...
چند روزی بود که میخواستم نوشته ای بنویسم با عنوان "من اگر خدا بودم...".
میخواستم در آن متن از این بنویسم که اگر من خدا بودم چگونه دنیا و چطور مخلوقاتی را می آفریدم...
چیزهای زیادی در ذهنم بود برای نوشتن اما،الان فقط میخواهم این را بگویم که اگر من خدا بودم،آدمهایی مثل خودم را هیچگاه نمی آفریدم...اگر هم می آفریدم لااقل در چنین شرایط و وضعیتی-شبیه وضعیت الان خودم-قرارشان نمیدادم که هم دیگران را آزار دهند و هم خودشان اذیت شوند.
من اگر خدا بودم،با آدمهایی شبیه خودم مهربانتر بودم،توقعات و آرزوهای کوچکشان را محقق میکردم و کمی بیشتر هوای دنیایشان را داشتم...
چک کردن گوشی همسر کار درستی نیست و هیچ چیزی نمیتواند این کار را توجیه کند.
بعد از شش روز به خانه برگشتم و لابد میخواسته اطمینان حاصل کند جز نام خودش نام زنانه ی دیگری اضافه نشده به کانتکت لیستم!
چقدر سطح اعتماد بین ما بالاست!!!
پی نوشت:
قطعا مشکل از من است که آدم زندگی مشترک نیستم.اعصاب به شدت به هم ریخته و داغونی دارم.روی گوشی هم پسوورد گذاشتم تا خیال جفتمان راحت شود...
حذف از لیست به روز شده های بلاگفا
برای آنکه در بلاگفا یک وبلاگ هنگام آپدیت شدن در لیست وبلاگهای به روز شده قرار نگیرد یک راه حل ساده،عجیب و شاید مسخره اما عملی وجود دارد.بنده تست کردم و جواب داد.
برای این کار،بعد از نوشتن مطلب،باید ابتدا تیک ثبت موقت را زده و نوشته را ثبت کرد،سپس مجددا به بخش مدیریت وبلاگ بازگشته،تیک ثبت موقت را برداشته و نوشته را ثبت نمود!و هر بار برای هر مطلب جدیدی باید این عمل تکرار شود.
با این کار مطلب مورد نظر منتشر شده و وبلاگ به روز میشود اما وبلاگ در لیست به روز شده ها نمی آید و این گونه از شر مزاحمت های احتمالی رها میشوی دوست عزیز...
تا همین چند سال پیش وقتهایی که مجبور بودم به صبر و انتظار آن هم برای مدت زمان طولانی(مثلا چند ماهه)،از آنجایی که خیلی آدم کم طاقتی هستم سعی میکردم به روشهای مختلفی سختی این انتظار را خنثی کنم.
یکی از روشهایم این بود که میگشتم و اتفاقی در آینده را که خوشایندم نبود و دوست نداشتم زمانش برسد پیدا میکردم،مثلا یک امتحان سخت درسی،و آن را قرار میدادم کنار آن اتفاق مثبتی که باید منتظرش باشم و صبر کنم،آن وقت به طور همزمان هم دوست داشتم زمان بگذرد و آن اتفاق خوب بیفتد و هم دلم میخواست زمان دیر بگذرد و موعد آن اتفاق ناخوشایند سر نرسد!!!این گونه میشد که رنج و سختی انتظار برایم کمتر میشد و تحملش آسان تر!
برای خانه ای که در حال ساختنش هستیم،چندتایی چک داده ام،تاریخ یکی از آنها پنجم آذر امسال است،یعنی حدود شش ماه دیگر،و برای پاس کردن این چک مطلقا هیچ پولی در بساط ندارم و واقعا استرس این را دارم که وقتی موعد آن چک برسد پول از کجا باید جور کنم و دلم میخواهد زمان کش بیاید و به این زودی ها تاریخ آن چک سر نرسد.از طرف دیگر جهت موضوعی که حقانیتش برای خودم مثل روز روشن است(چون خودم را می شناسم)،اما باید برای بعضی ها هم ثابت شود،نیاز است که شش ماهی صبر کنم و منتظر بمانم و واقعا دلم میخواهد این شش ماه هر چه سریعتر بگذرد و به آن بعضی ها هم ثابت شود که حرفی که زده ام روی هوا و همینجوری نبوده و عین واقعیت است.
این شدکه باز روی آوردم به آن شیوه قدیمی و این دو اتفاق را،که از یکی گریزانم و برای دیگری مشتاق،در کنار هم قرار دادم بلکه اولی از سختی انتظار دومی بکاهد...!
فقط منتظرم این شش ماه بگذرد و حرف من ثابت شود،آن وقت محال است بی خیال جایزه ام شوم!!!
کاش این روزها را برای همیشه به یاد بسپارم و هیچوقت فراموششان نکنم...
...
بعدا اضافه شد:
اول گفتم شاید بهتر باشد یک چیزی بنویسم و رمز بگذارم،اما منصرف شدم و به جایش همین یک جمله را میگویم که گاهی واقعا مطمئن میشوم از بی شخصیتی و نامحترم بودنم...!!!
بعدتر اضافه شد:برداشت من اشتباه بود و چیزهای نامربوطی را به هم ربط داده بودم و نتیجه گیری ام اشتباه بود،انقدرها هم بی شخصیت نیستم :-)
چند ماه پیش بود که در این جادهای که مسیر هر روزهام است درست در مقابل ماشین پلیسی که از روبهرو میآمد سبقت غیر مجاز گرفتم،پلیس مهربان برایم چراغ زد و من فکر کردم منظورش این است که عزیزم مواظب باش!من هم چراغی زدم بدین معنی که چاکریم!چشم!
با خودم فکر کردم چه پلیسهای باحالی داریم!در همین حال و هوا بودم که از آینه دیدم پلیس مهربان در حال دور زدن است،فکر کردم احتمالا جای مناسبی پیدا کرده و میخواهد بایستد و از جاده پاسداری کند!چراغ میزد،باز هم احتمال دادم دارد برای ماشینهایی که از روبهرو میآیند چراغ میزند که بیشتر حواسشان به رانندگی باشد!باز هم چراغ زد،تند تند چراغ میزد،سرعتم را بیشتر کردم،هنوز هم مطمئن نبودم که بخواهد بخاطر یک سبقت راه بیفتد دنبال من،اما وقتی دیدم او هم سرعتش را بیشتر کرد مطمئن شدم میخواهد من را بگیرد،پایم را بیشتر فشار میدادم روی پدال گاز،سرعتم نزدیک به دو برابر حد مجاز شده بود!کمی ترسیده بودم اما انگار کنترل از دست خودم هم خارج شده بود...سرعت ماشین پلیس هم خیلی زیاد بود و کم کم داشت نزدیک میشد،دیدم فایدهای ندارد،جلوتر یک جاده فرعی بود،باخودم گفتم میپیچم داخل آن جاده،اگر بیخیال شد که هیچ،اما اگر آمد میایستم و خودم را تسلیم میکنم!پیچیدم و او هم پشت سرم پیچید،سرعتم را کم کردم و متوقف شدم و منتظر ماندم تا خودش بیاید...
آمد و گفت داری چیکار میکنی؟چرا هر چه علامت میدهم توقف نمیکنی؟ماشینت توقیف است،مدارکت را بده و خودت هم دنبال من بیا تا پاسگاه،مدارک را دادم و پشت سرش حرکت کردم،20-30 کیلومتری با نصف سرعت مجاز!! مرا دنبال خودش کشاند،به پاسگاه که رسیدیم گفت آژانس بگیر خودت برو،ماشین اینجا میماند.
گفتم جناب سروان من هر روز باید این راه را بروم و بیایم،ماشین نباشد کارم لنگ میشود.اول خیلی سفت و سخت گفت نه و ماشین باید بخوابد اما کمی که توضیح دادم قبول کرد،اما برای جمیع خلافهایم 200هزار تومان جریمهی ناقابل بعلاوهی 10 نمرهی منفی اعطا کرد...!!!
امروز در همان جاده،در حالی که از علامتهای ماشینهای روبهرویی از حضور پلیس مطلع شده بودم مثل بچه آدم در حال رانندگی بودم،باز همان ماشین پلیس از روبهرو آمد و چراغ زد،اینبار بدون هیچ برداشت غلطی فهمیدم که با من کار دارد،اما چون کار خلافی مرتکب نشده بودم متعجب بودم،سرعتم را کم کردم،از آینه دیدم که دور زد،چراغ زد،سرعتم را کمتر کردم و کنار جاده ایستادم،داخل ماشین منتظر ماندم تا خودش بیاید،آمد و گفت چرا باموبایل صحبت میکنی؟!!!!گفتم خسته نباشی استاد،کدام موبایل؟؟گفت مدارکت را بیاور،مدارک را برداشتم و پیاده شدم و رفتم سمت ماشینشان،دیدم آن یکی که داخل ماشین نشسته بود دارد مینویسد،دستم را بردم داخل و گذاشتم روی دستهی برگه جریمه و گفتم چی داری مینویسی؟؟گفت دستت را چرا میآوری داخل ماشین پلیس؟!گفتم من با موبایل صحبت نمیکردم،برای چه میخواهی بنویسی؟حتی گوشیام را نشانش دادم گفتم ببین،آخرین تماس من 4 ساعت قبل بوده.گفت جریمهاش 100 تومن است،کمتر مینویسم،گفتم دارم میگم من با موبایل صحبت نمیکردم تو میگی کمتر مینویسم؟؟گفت فکر کنم قبلا هم همدیگر را دیدم اینجا،رفتیم پاسگاه دفعه قبل،درسته؟گفتم بله،اما این بار هیچ خلافی نکردم،نه سرعت،نه سبقت و نه موبایل.حرف حالیاش نمیشد،جریمه را نوشت،برگه را داد دستم،گفتم خیلی ممنون،برگه جریمه را جلوی چشمش گرفتم،ابتدا از وسط دو نیم کردم و بعد مچاله کردم و انداختم دور!
یک لحظه انگار همه عصبانیتم فروکش کرد و تخلیه شدم!حس خوبی بود،احساس کردم حال آقای پلیس گرفته شد!!!گویی یک جور انتقال انرژی اتفاق افتاد،احساس بد من به او منتقل شد و آرام شدم...
نشستم پشت رُل،کمربندم را بستم و چند کیلومتر باقیمانده را با سرعت مجاز رانندگی کردم...
پی نوشت:
با موبایل صحبت نمیکردم،عادت دارم گاهی در حال رانندگی با موهای شقیقهام بازی کنم،فکر کرده بود دارم با موبایل صحبت میکنم.
بنشینی 120 دقیقه فوتبال ببینی بعد دقیقا در حساسترین لحظه،سانسورچی تلویزیون ضربه پنالتی ای را که منجر به قهرمانی تیم محبوبت شد سانسور کند !
من نمیدانم مگر تماشاچیان حاضر در استادیوم سن سیرو در حال برقراری رابطه جنسی هستند که دیدنشان انقدر جیز است و مثلا دین ملت را به باد میدهد، مثلا!!!
در حالی که خمیازه های عمیقی میکشد برایش تصویر میکنم زمانی را که در اتوبوس نشسته ام و هوا کم کم تاریک میشود.صدای حرف زدن مسافران رفته رفته قطع میشود و آرام آرام به خواب میروند و جز صدای موتور اتوبوس چیز دیگری به گوش نمیرسد.
من در حالی که هدفون در گوش هایده یا قمیشی گوش میدهم، از پنجره اتوبوس به جاده خیره میشوم ... چشمانم سنگین میشود و کم کم خوابم میبرد....
احتمالا چند ساعت بعد از خواب بیدار میشوم،نگاهی به ساعت مچی ام می اندازم،در تاریکی اتوبوس به سختی صفحه سفید ساعتم را میبینم،3 صبح است...
از چند صندلی عقب تر صدای پچ پچ زن و مرد جوانی را میشنوم،صدای رادیوی اتوبوس هم به گوش میرسد...گوینده ی رادیو با صدای آرام و گرمش شعر میخواند...همه چیز آرام است...زندگی ریتم کند و آرامش بخشی به خود گرفته...
کمی روی صندلیم جابجا میشوم،یکی از گوشی های هدفون را که از گوشم درآمده سرجایش میگذارم...داخل ام پی تری پلیرم میگردم دنبال آهنگ طلوع قمیشی،صدا را کم میکنم،نگاهم را به جاده میدوزم و سعی میکنم به بهترین و شیرین ترین خاطرات زندگی ام فکر کنم...
کاش هیچگاه این جاده به انتها نرسد...